درباره ما
لینک های ویژه
پیوندهای روزانه
دیگر امکانات
|
نویسنده فاطمه در شنبه 93/3/31 | نظر
امیرمؤمنان على بن ابى طالب (علیه السلام) به فرزند خود امام حسن (علیه السلام) فرمودند:پسرم! آیا دوست داری به تو چند نکته بیاموزم که به کمک آنها از طب و مراجعه به طبیب بى نیاز گردی؟ امام حسن (علیه السلام) عرض نمود: بله، اى امیرمؤمنان. حضرت علی (علیه السلام) فرمودند: بر سفره منشین ، مگر آن که کاملا گرسنه باشی و از سفره بر نخیز، مگر در آن حال که هنوز میل خوردن داشته باشی و جویدن غذا را کامل انجام ده و نیز در جایی دیگر بیان می دارند: هر کس در گرسنگى کامل غذا بخورد، غذا را خوب بجَوَد، در حالى که هنوز میل خوردن دارد، غذا را وا گذارد و چون احساس قضاى حاجت کرد، آن را محبوس ندارد، به هیچ بیمارى اى جز بیمارى مرگ، مبتلا نمى شود و همچنین امام على (علیه السلام) در پاسخ به این پرسش که: چرا در قرآن، هر دانشى جز دانش طب وجود دارد؟ فرمودند: همانا در قرآن، آیه اى است که همه طب را یک جا در خود گردآورده است: وَکُلُواْ وَاشْرَبُواْ وَلاَ تُسْرِفُواْ؛ بخورید و بیاشامید و اسراف نکنید، ( که این خود جامع ترین دستور العمل برای جلوگیری از ابتلا به بیماری های گوناگون می باشد).
نویسنده فاطمه در شنبه 93/3/31 | نظر
سالها از آرام گرفتن چمران میگذرد. روزهای تکاپو و از پشت صخرهای پشت صخره دیگر پریدن و پناه گرفتن، و روزهای جنگهای سرنوشتساز پایان یافتهاند و اکنون در این روزگار به ظاهر آرام، «غاده چمران» با لحنی شکسته، داستانی روایت میکند؛ «داستان یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت به سوی کلمه بینهایت.» سالها از روزی که سرانجام چمران در این زمین آرام گرفت، میگذرد و این بار غاده داستانی از تاریخ این سرزمین روایت میکند؛ «مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص.» 31 شهریور مصادف است با سالروز شهادت دکتر مصطفی چمران، مردی که زندگی پر فراز و نشیبی داشته و زندگیاش سراسر شیدایی و دلداگی است. *نگفت این حجابش درست نیست غاده جابر در ابتدای این کتاب به آشنایی با چمران میپردازد و به یکی از برخوردهای چمران در قبال بیحجابی خود اشاره میکند: «یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها میرفت، همراهش بودم. داخل ماشین هدیهای به من داد - اولین هدیهاش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم - خیلی خوشحال شدم و همانجا باز کردم و دیدم روسری است، یک روسری قرمز با گلهای درشت. من جا خوردم، اما او لبخند زد و به شیرینی گفت: «بچهها دوست دارند شما را با روسری ببینند.» از آن وقت روسری گذاشتم و مانده. من میدانستم بچهها به مصطفی حمله میکنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد میآوری موسسه، اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی میکرد - خودم متوجه میشدم - مرا به بچهها نزدیک کند. میگفت: «ایشان خیلی خوبند. این طور که شما فکر میکنید نیست. به خاطر شما میآیند موسسه و میخواهند از شما یاد بگیرند. انشاءالله خودمان یادش میدهیم.» نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوامش آنچنانیاند. اینها خیلی روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد. نُه ماه ... نُه ماه زیبا با هم داشتیم و بعد ازدواج کردیم. البته ازدواج ما به مشکلات سختی برخورد. *چه کار کردید که غاده شما را ندید دو ماه از ازدواج غاده و مصطفی میگذشت که دوستِ غاده مسئله را پیش کشید: «غاده! در ازدواجِ تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلی ایراد میگرفتی، این بلند است، این کوتاه است... مثل اینکه میخواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من متعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟» غاده یادش بود چطور با تعجب دوستش را نگاه کرد، حتی دل خور شد و بحث کرد که «مصطفی کچل نیست، تو اشتباه میکنی.» دوستش فکر میکرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده. آن روز همین که رسید خانه در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی؛ شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید: چرا میخندی؟ و غاده چشمهایش از خنده به اشک نشسته بود، گفت: «مصطفی، تو کچلی؟ من نمیدانستم!» و آن وقت مصطفی هم شروع کردن به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی میگفت: «شما چه کار کردید که غاده شما را ندید؟» *برای مردم عجیب بود مهریهام قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند. اولین عقد در صور بود که عروس چنین مهریهای داشت، یعنی در واقع هیچ وجهی در مهریهاش نداشت. برای فامیلم، برای مردم عجیب بود اینها. *نمیتوانم برایش مستخدم بیاورم مامان به اوگفت: «شما میدانید این دختر که میخواهید با او ازدواج کنید چطور دختری است؟ این، صبحها که از خواب بلند میشود هنوز رفته که صورتش را بشوید و مسواک بزند، کسانی تختش را مرتب کردهاند، لیوان شیرش را جلو در اتاقش آوردهاند و قهوه آماده کردهاند. شما نمیتوانید با مثل این دختر زندگی کنید، نمیتوانید برایش مستخدم بیاورید اینطور که در خانهاش هست.» مصطفی خیلی آرام گوش داد و گفت: «من نمیتوانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول میدهم تا زندهام، وقتی بیدار شد تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت.» *خدا که میبیند یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان - که لبنانی ها رسم دارند دور هم جمع میشوند - مصطفی موسسه ماند و نیامد خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم: «دوست دارم بدانم چرا نرفتید؟» مصطفی گفت: «الان عید است. خیلی از بچهها رفتهاند پیش خانوادههاشان. اینها که رفتهاند، وقتی برگردند، برای این دویست سیصد نفری که در مدرسه ماندهاند تعریف میکنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچهها ناهار بخورم، سرگرمشان کنم که اینها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند.» گفتم: «خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد، نخوردید؟ نان و پنیر خوردید.» گفت: «این غذای مدرسه است.» گفتم: « شما دیر آمدید. بچهها نمیدیدند شما چه خوردهاید.» اشکش جاری شد، گفت: «خدا که میبیند.» *این بچه یک شیعه است کمتر پیش آمد که خودروی قراضه غاده را سوار شوند، از این ده به آن ده بروند و مصطفی وسط راه به خاطر بچهای که در خاکهای کنار جاده نشسته و گریه میکند، پیاده نشود. پیاده میشد، بچه را بغل میگرفت، صورتش را با دستمال پاک میکرد و میبوسیدش. آن وقت تازه اشکهای خودش سرازیر میشد. دفعه اول غاده فکر کرد بچه را میشناسد. مصطفی گفت: «نه، نمیشناسم. مهم این است که این بچه یک شیعه است. این بچه هزار و سیصد سال ظلم را به دوش میکشد و گریهاش نشانه ظلمی است که بر شیعه علی رفته.» *در پناه خداست که ترکت میکنم در اهواز با مرگ روبرو بودم و آنجا برای من صد سال بود. خیلی وقتها دو روز یا چهار روز از مصطفی خبر نداشتم، پیدایش نمیکردم و بعد برایم یک کاعذ کوچک میآمد که «اَترُکُکِ لله» (در پناه خداست که ترکت میکنم). در لبنان هم این کار را میکرد، آنجا قابل تحمل بود. ولی یک بار در سردشت بودم، فارسی بلد نبودم، وسط ارتش، جنگ و مرگ، یک کاغذ میآید برای من «اَترُکُکِ لله» و میرفت و فقط من منتظر گوش کردن این که بگویندمصطفی تمام شد. همه وجودم یک گوش میشد برای تلقی این خبر و خودم را آماده میکردم برای تمام شدن همه چیز. *اگر نماز شب نخوانیم ورشکست میشویم وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار میشد، غاده طاقت نمیآورد، میگفت: «بس است دیگر. استراحت کن، خسته شدی.» و مصطفی جواب میداد: «تاجر اگر از سرمایهاش خرج کند، بالاخره ورشکست میشود، باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست میشویم.» اما غاده که خیلی شبها از گریههای مصطفی بیدار میشد کوتاه نمیآمد، میگفت: «اگر اینها که این قدر از شما میترسند بفهمند این طور گریه میکنید... مگر شما چه معصیت دارید؟ چه گناه کردید؟ خدا همه چیز به شما داده، همین که شب بلند شدید یک توفیق است.» آن وقت گریه مصطفی هقهق میشد، میگفت: «آیا به خاطر این توفیق که خدا داده او را شکر نکنم؟» *برو این مجسمه را بشکن بعد از شهادت مصطفی، خواب دید مصطفی در صندلی چرخدار نشسته و نمیتواند راه برود. دوید، گفت: «مصطفی چرا این طوری شدی؟» گفت: «شما چرا گذاشتید من به این روز برسم؟ چرا سکوت کردید؟» غاده پرسید: «مگر چی شده؟» گفت: «برای من مجسمه ساختهاند. نگذار این کار را بکنند. برو این مجسمه را بشکن!» بیدار که شد نمیدانست مصطفی چه میخواسته بگوید. پرسوجو کرد و شنید که در دانشگاه شهید چمران اهواز، از مصطفی مجسمهای ساختهاند. کتاب «نیمه پنهان ماه» روایت همسر شهید مصطفی چمران نویسنده فاطمه در شنبه 93/3/31 | نظر
ذوالفغار حیدریم یکباره طوفان میکنیمپایگاه کفر را با خاک یکسان میکنیمخدشه ای وارد شود بر مرقد آل علیکربلا را تا مدینه بیت الاحزان میکنیمنویسنده فاطمه در دوشنبه 93/3/26 | نظر
ای وای اگر پا به حرم بگزارییک تکه ز دیوار حرم برداریشیعه به بین الحرمین حساس استگفتم که به گوش سگیت بسپاریما از سبوی شاه دین مجنون و مستیمبرگرد تا سربند یا زهرا نبستیمنویسنده فاطمه در دوشنبه 93/3/26 | نظر
طراحی و کدنویسی قالب : علیرضاحقیقت - ثامن تم Web Template By : Samentheme.ir |
آرشیو مطالب
پیوندهای وبگاه
برچسبها
طراح قالب
|